چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

وقتی همه شهر خوابیده ...

خواب خوبه ، ولی باید هوشیار خوابید

 

سلام.

خیلی خسته هستم ولی اصلا حوصله خوابیدن رو ندارم . اصلا چرا باید خوابید ، وقتی این همه برای بیدار شدن عجله می کنیم . پشت دیوار های شهر همه منتظر هستند تا خورشید در بیاد تا شال و کلاه کنند و با حرص [طوری که شونه هاشون به هم می خوره ] سوار اتوبوس بشن . تازه اگه صندلی گیر بیاد که بشینن که اصل شهروند سالاری رو ایول میگن و به نبودن کتاب سفر کنار صندلی گیر نمیدن[ اگه آشغال ها شون رو هم به جای کتاب توش پر نککن حیلی حال دادن ]  ، ولی اگه صندلی نباشه هی بحث می کنند که این فلان شد و آن بهمان .

بگذریم راستش خودم هم نمی دونم چرا گیر دادم به اتوبوس ، آخه این همه درد تو این دنیا هست چرا اتوبوس ها ، آدم ها دارن تو مجلس عوام و خواص می گیرن و می برن و می خورن میزنن ، اون وقت ما گیر دادیم به این اوتوبوس های قراضه که همین یه ذره غیرت رو دان که مردم بدبخت کم درآمد رو جا به جا می کنن. انصاف نیست .

ولی آخه چی کار می شه کرد ، زندگی ما هم شده این اتوس ها دیگه الان یه چند وقته از صدقه سر سفر های درون شهر ما هم شدیم فیلسوف . کلی چیز از مردم یاد می گیریم . سیاست ، اقتصاد ، علوم نوین مدیریتی و ... اخه اون روزی که وارد اتوبوس شدم خیلی خنگ بودم ، کل زندگی من خلاصه می شد تو چند تا پرونده مه یا خودم این ور اون ور می بردم و گاهی هم یه نون بربری داغ که برای صبحونه از گزماش حال می کردم ، حالا زندگی م متمدن شده . کلی واسه خودم آدم حسابی شدم . اصلا تغیر لازمه زندگی بشر هست . ولی حیف که دیگه آقای قلیچ خانی نیست ، راتش دلم واسه اونم تنگ شده ، اخه میدونی اون روزا من نمی فهمیدم چه بلایی سرش اومده ولی الان تاره فهمیدم ، نمی دونید که چی شد اون روز هم ما با هم اومدیم سر خیابون و به زخمت به این اتوبوس رسیدیم . ولی آقای قلیچ خانی بازم صندلی بهش نرسید و شروع کرد به تفسیر اصول اولیه شهروندی و الگوی استاندارد های زندگی در بقیه جوامع ، من هم که اون موقع مثل الان نبودم که بدونم این مطالاب می تونم برای افکار عمومی ایجاد تشنج کنه ، به قول معروف حالیم نبود . یه دفعه این راستی ها به تریج قبا شون بر خورد و سریع قضیه رو شرعی کردن که تو داری به فلان توهین می کنی و داری به ... و خلاصه [ ببخشید ، روم به دیوار من اصلا نمی خواهم برم پیش آقای قلیچ خانی ] اون موقع بود که من از دست آقای قلیچ خانی افتادم و ولوشدم کف اتوبوس تا اومدم به خودم بیاد دیدم یکی با لگد زد تو کمر و سوت شدم ته اتوبوس زیر صندی آخر ، از اون موقع دیگه آقای قلیچ خانی رو ندیدم . چند رو بعد دوتا خانم می گفتم بردنش اون جا ...  ن

نمی دنم به خدا این چه بلا یی بود سر ما اومد و الاخون والا خونمون کرد. ولی این نون بربری که تو جیب بغلم گذاشته بود دیگه حسایب خشک شده داره اذیتم می کنه و کاش یه بار دیگه از کنار اون دیوار بلند رد می شد نا حد اقل بوی آقای قلیچ خانی رو حس می کردم .

 

  • امیر حبیبی
  • 5 مهر ماه 88





نظرات:

فرزانه كبود
«» می‌گوید:
«مي دوني زخمهايي هست توي زندگي كه ............. ضمن اينكه عزيزم ما توي اين زمونه انقده فرشته ها رو از دست داديم به خاطر مدرنيزه كردن جامعه مون و اينكه به قول تو عناوين مختلف مثل حقوق شهروندي كه نيازي نيست يعني اصلا نمي خواييم كه فرشته هايي مثل تو كه تك و توك توي آسمونمون هستن رو ا ز دست بديم پس تو هم بگو ولي طوري بگو و بخون كه جهنمي ها نتونن تفسيرش كنن خوش اومدي به دنياي من و ما خوش اومدي به نوشتن مجدد من هميشه در كنارتم يعني ما هميشه در كنارتيم ما اهل يه خاك و يه آب و يه هوايي پس غريبه نيستيم تو تنها نيستي نياز من»



گزارش تخلف
بعدی